غروب هفتم دی، ایستگاه راه آهن
و حس و حال غم آلود لحظه ی رفتن
هوا به طرز عجیبی گرفته است مرا
و قطره – شرشر باران به روی پیراهن
مسافران گرامی! قطار ساعت هفت
برای رفتن آماده می شود لطفا".-
«مرا ببوس»، در این لحظه های باید رفت
چقدر بر تن من تلخ می وزد شیون
تکان دست مسافر و سینه خیز قطار
صدای سوت خداحافظی و گریه ی زن
چرا نمی شنوی التماس دستم را؟
کجای این شب تاریک می روی بی من؟
کسی دچار قطاری که می رود شده است؟
تمام سینه اش آشوب، جنگل سوزن
کنار پنجره دیگر تکان دست نبود
دو خط خیس موازی، صدای گنگ ترن
به انتظار تو در ایستگاه می مانم
که بوی پونه بیاری، که بوی آویشن
تو باز می رسی از راه با قطار بهار
سفر به خیر عزیزم، پرنده ی روشن!
با غم تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام
با خودم یک خلوت جانانه برپاکرده ام
آخرش یک شب گلوی بغض را خواهم گرفت
من که هر شب گریه هایم را تماشا کرده ام
گفته بودم بی تو میمیرم خدایی راست بود
چند وقتی هست هی امروز و فردا کرده ام
شعر بی چشمان تو در ذهن من خشکیده است
این غزل را توی شالیزار پیدا کرده ام
من حواسم نیست از روزی که رفتی چند بار
چند بار این درد سرکش را مداوا کرده ام
ادعای بی خیالی پیش این عاشق نکن
من خودم یک عمر از این ادعاها کرده ام
قول دادم این اواخر پاک باشم از دروغ
"دوستت دارم " ولی هر بار حاشا کرده ام
برگرد! تا وقتی نمیآیی نمیچسبد
بانوی من! پاییز، تنهایی نمیچسبد
وقتی نباشی پیش من، پاییز، جای خود.
هر چیز زیبا و تماشایی نمیچسبد
بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم!
بر مُلک خالی، حکمفرمایی نمیچسبد
دار و ندارم بودهای، هستی و خواهی بود
دار و ندارم! بی تو دارایی نمیچسبد
کم "هیت لک" نشنیدهام امّا "معاذالله" *
وقتی زلیخا نیست، رسوایی نمیچسبد
هر چند تلخی میکنی شیرین من! با من
بی قند لبخندت ولی چایی نمیچسبد
از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانو جان!
میبوسمت امّا مقوایی نمیچسبد!
درباره این سایت